رز خاردار

متن مرتبط با «کوتاه» در سایت رز خاردار نوشته شده است

اصوات عجیب

  • پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.   مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.   همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.   زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.   من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،   به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.   هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.   من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و ,داستان کوتاه, ترسناک ...ادامه مطلب

  • زندگی

  • شعر زندگي زنده یاد سهراب سپهری (توصيه اينكه اگه حالشو داري تا آخرش بخون)   زندگي   شب آرامی بود می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می‌گفتم: زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟ هیچ !!! زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می‌ماند زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی‌ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می‌خواهد، قدر این خاطره را، دریابیم ,داستان+کوتاه+شعر+اموزنده ...ادامه مطلب

  • نـدگی و گـذر عمـر گرانـمایه ...

  • نـدگی و گـذر عمـر گرانـمایه ...   نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟ پوچ و بس تند چنان باد دمان! همه تقصیر من است ... اینکه خود می دانم که نکردم فکری که تامل ننمودم روزی ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط فارغ از نیک وبد و مرگ و حیات همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست ! بایدش نالیدن ... من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن نتوان فارغ و دلرسته زغم همه شادی دیدن هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز هیچ نگفت نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات همه گفتند کنون جوان است هنوز بگذارید جوانی بکند بهره از عمر برد، کامرانی بکند بگذارید که خوش باشد و مست بعد از این باز مرا عمری هست؟ یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش همچنین فردایش بعد از این باز نفهمیدم من، که به چه سان دی بگذشت آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ها مصرف گشت نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بیحاصلی و دمی چه توانی که ز کف دادم مفت من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت مدت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات آن کسانی که نمی دانستند جوانی یعنی چه راهنمایم بودند که دائم فکر خوردن باشم فکر گشتن باشم فکر تامین معاش، فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم کس مرا هیچ نگفت زندگی خوردن نیست زندگی ثروت نیست زندگی داشتن همسر نیست زندگی فکر خود بودن و غافل ز جهان نیست   حال فهمیدم هدف زیستن این است رفیق: من شدم خلق که با عزمی جزم پای بند هواها گسلم پای در راه حقایق بنهم با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم شربت جرات و امید و شهامت نوشم زره جنگ برای بد و ناحق پوشم شمع راه دیگران گردم و با شعله خویش ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش عمر بر باد و به حسرت خاموش ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم که این سه روز از ع,داستان+کوتاه+شعر+اموزنده ...ادامه مطلب

  • پدري با پسري گفت به قهر ‏که تو آدم نشوي جان پدر

  • پدري با پسري گفت به قهر ‏که تو آدم نشوي جان پدر پدري با پسري گفت به قهر ‏که تو آدم نشوي جان پدر حيف از آن عمر که اي بي سروپا در پي تربيتت کردم سر ‏دل فرزند از اين حرف شکست ‏بي خبر از پدرش کرد سفر رنج بسيار کشيد و پس از آن زندگي گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والايي يافت حاکم شهر شد و صاحب زر ‏چند روزي بگذشت و پس از آن ‏امر فرمود به احضار پدر پدرش آمده از راه دراز ‏نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غايت خودخواهي و کبر ‏نظر افکند به سراپاي پدر ‏گفت گفتي که تو آدم نشوي ‏تو کنون حشمت و جاهم بنگر ‏پير خنديد و سرش داد تکان گفت اين نکته برون شد ازسر ‏‏من نگفتم که تو حاکم نشوي!! گفتم آدم !!! نشوي جان پدر ,داستان+کوتاه+شعر+اموزنده ...ادامه مطلب

  • تنبیه

  •  به خودم می گفتم:   بچه ها تنبل و بد اخلاقند   دست کم میگیرند   درس ومشق خود را…   باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم    و نخندم اصلا   تا بترسند از من   و حسابی ببرند…   خط کشی آوردم،   درهوا چرخاندم…    چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید   مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !   اولی کامل بود،   دومی بدخط بود   بر سرش داد زدم…   سومی می لرزید…   خوب، گیر آوردم !!!   صید در دام افتاد   و به چنگ آمد زود…   دفتر مشق حسن گم شده بود   این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت   تو کجایی بچه؟؟؟   بله آقا، اینجا   همچنان می لرزید…   ” پاک تنبل شده ای بچه بد ”   ” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”   ” ما نوشتیم آقا ”   بازکن دستت را…   خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم   او تقلا می کرد   چون نگاهش کردم   ناله سختی کرد…   گوشه ی صورت او قرمز شد   هق هقی کردو سپس ساکت شد…   همچنان می گریید…   مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله   ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد   زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد ……   گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن ص ,داستان+کوتاه+شعر+اوزنده ...ادامه مطلب

  • پسر غمگین

  •   پسر غمگین روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگ ,داستان+کوتاه ...ادامه مطلب

  • میپره ونمیپره

  • ,داستان+ کوتاه+معنی دار ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها